O Bҽɳιɱ Oʅʂυɳ Dυɳყαʅαɾ ʂιȥιɳ
me & you

درک عشق...

معمولاً ساعت از دوازده شب كه ميگذرد،
پيغامى دريافت ميكنيد با اين تيتر؛
بيدارى...؟
اين يعنى يك نفر روى شما حساب كرده!
خوب فكرهايتان را بكنيد...
باز كردن اين پيغام عواقب دارد!
بايد سنگِ صبور باشيد
بايد حوصله داشته باشيد
بايد خودتان را بگذاريد جاى ارسال كننده ى پيغام!
يك نفر آنطرفِ خط دارد جان ميكَند!

♥ نوشته شده در یک شنبه 28 شهريور 1395 ساعت 20:43 توسط ɱЯ♥ǞκǞɱ :


کاش کسی مرا بلد باشد...

دلم می‌خواست کسی باشد
که مرا بلد باشد
بلد بودن مهم‌تر از عاشق بودن
یا حتی دوست داشتن است

کسی که تو را بلد باشد
با تمام پستی بلندی‌هایت کنار می‌آید
می‌داند کی سکوت کند
کی دزدکی نگاهت کند
کی سرت داد بزند
و کی در اوج عصبانیت
محکم در آغوشت بگیرد!

کاش کسی باشد
که مرا بلد باشد…

♥ نوشته شده در یک شنبه 28 شهريور 1395 ساعت 20:40 توسط ɱЯ♥ǞκǞɱ :


طعم لبات...

I smoke to feel something on my lips 
But there is nothing like your lips

 

من‌سیگار‌میکشم تا چیزی روی لبام احساس کنم
اما‌ هیچی ‌مثل. لبای‌تو نمیشه...

♥ نوشته شده در یک شنبه 28 شهريور 1395 ساعت 20:37 توسط ɱЯ♥ǞκǞɱ :


ساده تر... احمق تر...

Experiense show me that
If you ' re kind
People thinked you're stuped

تجربه بهم ثابت کرده
هرچی مهربون تر باشی
احمق تر فرض میشی

♥ نوشته شده در یک شنبه 28 شهريور 1395 ساعت 20:35 توسط ɱЯ♥ǞκǞɱ :


عشق یعنی...

عشق یعنے

به سادگے

دست ڪسے را مےگیرے

و به سختے

هرگز رهایش نمےڪنے!

 

M  &  N

♥ نوشته شده در یک شنبه 21 شهريور 1395 ساعت 12:32 توسط ɱЯ♥ǞκǞɱ :


عشق واقعی...

true love isn't found

it's built

عشق واقعی  وجود نداره،ساخته میشه

 

M & N

♥ نوشته شده در یک شنبه 21 شهريور 1395 ساعت 12:14 توسط ɱЯ♥ǞκǞɱ :


pazell...

détruir le puzzle du coeur de la personne n'est pas l'art
qaund pouvras faire le nouveau puzzle avec les piéces du coeur de la personne tu est artiste..


پازل دل یکی رو بهم ریختن هنر نیست
هر وقت تونستی با تیکه های شکسته دل یک نفر پازل جدید براش بسازی هنر کردی..

♥ نوشته شده در یک شنبه 21 شهريور 1395 ساعت 12:12 توسط ɱЯ♥ǞκǞɱ :


خاطره تلخ...

پرسیدم: «چند تا مرا دوست نداری؟» روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید. گفت: «چه سوال سختی.» گفتم: «به هر حال سوال مهمیه برام.» نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما. داشتیم صبحانه می خوردیم. کمی فکر کرد و گفت: «هیچی.» بلند بلند خندید. گفتم: «واقعا؟» آب پرتقالم را تا ته سر کشیدم. «واقعن هیچی دوستم نداری؟» گفت: «نه نه. صبر کن. منظورم اینه که تو جوابِ چند تا مرا دوست نداری، هیچی. یعنی خیلی دوستت دارم.» گفتم:«نه. اینطور نمیشه، تو گفتی هیچی.»

 تکه ای از ژامبونِ‌ لوله شده را برید. گفت: «نه. اون اشتباه شد. هزار تا.» شروع کردم به کولی بازی. موهام را کشیدم. گفتم: «یعنی هزار تا منو دوست نداری؟» دختر و پسری که میز کناری نشسته بودند، با تعجب نگاهمان می کردند. گفتم: «این واقعن درست نیست. من این حجم از غصه رو نمی تونم تحمل کنم که تو منو هزار تا دوست نداشته باشی.» داشت با نوک چنگال، لوبیا قرمزهای توی ظرف را بازی می داد. گفت: «نمی دونم واقعن. خیلی سوال سختیه» لپ هاش گل انداخته بود. گفت: «شاید این سوال از اول هم غلطه. نباید بهش جواب می دادم.» گفتم: «باشه بذار یه جور دیگه بپرسم. اینطوری شاید راحت تر باشه برات. چند تا دوستم داری؟»

لبخند زد. چشم هام را گرد کردم و گفتم: «هان؟» بقیه دختر و پسرها و زن ها و مردها هم داشتند ما را تماشا می کردند. نانِ تُستِ کَره ای را گاز زدم و بقیه اش را گذاشتم گوشه بشقاب. داشت نگاهم می کرد. با آن چشم های سیاه درشت و گونه سرخ و لب های اناری. گفت: «هیچی.» پرسیدم: «هیچی؟» شانه اش را انداخت بالا. گفت: «هیچی دوستت ندارم.» لب و لوچه ام را آویزان کردم. گفت: «میمیرم برات و این ته همه دوست داشتن هامه.» داد کشیدم «هورا.» دست هایم را گره کردم و آوردم بالا. پیش خدمت ها داشتند با هم پچ می زدند. یکی شان آمد جلو و گفت: «قربان. اینطوری مردمو می ترسونید.» پرسیدم: «چطوری؟» آهسته تر گفت: «اینکه دارید با خودتون بلند بلند حرف می زنید.» به صندلی روبرویی اشاره کرد. خالی بود. بشقابِ صبحانه گرم، دست نخورده، سرد شده بود و نان ها خشک. خواستم بپرسم دختری که اینجا روبروی من نشسته بود، کجا رفت که همه چیز یادم افتاد. هشت سال گذشته بود.

♥ نوشته شده در سه شنبه 2 شهريور 1395 ساعت 15:10 توسط ɱЯ♥ǞκǞɱ :


Design By : Bia2skin.ir